اندرحکایات گذاشتن ریش در قرن مدرنیته شدن انسان ها
اندرحکایات گذاشتن ریش در قرن مدرنیته شدن انسانها...
واسه شما هم اتفاق افتاده یا نه؟!
در مرکز شهروقتی ازعابرپیاده رد می شوی:شما هم میای از بازار خرید میکنی حاج اقا! یاالله
جایی ایستاده ای و منتظر کسی هستی : امشب کجا شام میدن اخوی !
موتورسواری که همزمان با زدن بوق عجیب از کنارت رد می شود : چطوری شیخوووووو!
ماشینی که از تو میگذرد: خفه نشی ریشووو،دکمه های بالایتو بازکن!
و هزاران کنایه که نه حوصله و نه مجال بیان است ...
باخودم می گفتم اخه چرا این جماعت این گونه است!!! و راه حل خلاص شدن از همه کنایه ها و بقول خودشان تیکه انداختن ها ، رسیدن به خانه و با تمام توان به جان محاسن افتادن بود البته همراه کمک گرفتن از کمی کف صابون برای التیام رنج حاصل از تیغ کشدن به پوست صورت !!
اما جالب اینجاست که بدانیم:
در روزگاری که هر کشوری به ظاهر مدرنیته و روشن فکر برای جامعه ما گوساله ای سامری می سازد و بدون گرفتن ریالی پول و بدون هیچ تشریفاتی از گمرکِ رسانه ها وارد اجتماع ما می کنند و درنهایت اسمش رو میگذارند (مٌد) و همچنین برگشتن به عصری که در آن یکی از احکام دهگانه آیین ابراهیمی گذاشتن محاسن بوده را (وقتی خداوند حضرت ابراهیم (ع) را خوب مورد امتحان قرار داد به این که فرزندش اسماعیل را ذبح کند،پس از سربلندی ابراهیم (ع) پروردگاربه جهت پاداش لقب حنفیت ((پاکیزه بودن ))راکه احکام ده گانه آیین ابراهیم (ع) نام گرفت را به ایشان داد و در ایه 123 سوره نحل به پیامبر فرمود که ای رسول ما! از ایین ابراهیم (ع) تبعیت کن)دِمٌده می دانند و این اعتقادات را بصورت آپدیت وار زیر پایشان له میکنن!!
امروز جای تعجبی نیست که به ریشمان بخندند ،آری ..
در جامعه ما تسخیر فکر ها آسان شده .
وقتی فرصتی بدست می آوری درمقابل سوالی که از این جماعت می کنی چرا شما ریش نمیگذاری؟ هرکدام به طریقی جوابت را میدهند :
اقایی که مزاح گونه میگفت : خانمم گفته هر موقع ریشات در آومد ، اول ریشتو می تراشی ، بعدا پات رو خونه میذاری!
جوانی که می گفت : الان همه ریشاشون رو میتراشن برادر! ریش گذاشتن واسه دوران پیامبر (ص) بود.
بنده خدایی هم که همش اهل فرار از دین بود : ریش گذاشتن ریا کاریه ، آدم باید کارای دیگش رو درست کنه .
با خودم گفتم اگر بدنبال زیبایی هستیم ، چرا در دلمون نم یخوایم این زیبایی رو! مگر یوزارسیف ریش نداشت ؟ چرا پرتغال ها و دستها با هم بریده شدن ؟
یا هم احتمالا مضرات جنگ بین تیغ و پوست صورتمون رو نمی دونیم ! و شر کثیر رو به خیر قلیل ترجیح می دهیم.
یاهم محتملا نمی دانیم که دین ما دین ریا کاری نیست . و تا از صفر شروع نکنی به صد نمیرسی، مگر روی کاغذ و توی توهم و تا از جز شروع نکنی به کل نخواهی رسید .
به دام هایی که لحظه لحظه در جلوی پایمان هست ، توجهی نمی کنیم و می خواهیم با الم شنگه هایی که به سروصورتمان می زنیم مسیر دیگران رو هم خراب کنیم .
آری ، عصر من و در شهر من ، عصر خود شیفتگیه اکثرانسان ها از روی جهل است ....
عصری است که اگر یک فقیری که در حال گدایی است درصورتی که شلوار پاره شده در تن دارد متهم به پلشتی و بدبخت و فلک زده بودن می شود اما جوانی که با گام های مغرورانه بین مردم راه می رود در حالیکه همان شلوار پاره را به تن دارد مستحق به دریافت جایزه در پیج مدلینگ اینستا گرام با هزاران کامنت و می شود و محبوبِ افکار غلط!!!
ای کاش در دل و افکار خود به دنبال زیبایی میگشتیم نه در چشمِ مردم این شهر ...
یاد خاطره ای افتادم که آقا حمید داود آبادی از حاج محسن دین شعاری نقل می کرد !!
بعد از ظهر یکی از روزهای خنک پاییزی سال ۶۴ یا ۶۵ بود. کنار حاج “محسن دین شعاری” در اردوگاه تخریب آن سوی پادگان دو کوهه، ایستاده بودم و با هم گرم صحبت بودیم. یکی از بچههای تخریب که خیلی هم شوخ و مزه پران بود، از راه رسید و پس از سلام و علیک گرم، رو به حاجی کرد و باخنده گفت:
ـ حاجی جون، یه سوال ازت دارم، خدا وکیلی راستش رو بهم بگو.
حاج محسن ابروهایش را در هم کشید و درحالی که نگاه تندی به او میانداخت، گفت:
– شما اول بفرمایید بنده تا حالا هر چی میگفتم دروغ بوده؟
بسیجی خوش خنده که جا خورده بود، سریع عذرخواهی کرد و گفت:
ـ نه حاجی، خدا نکنه، میبخشید بد جور گفتم، یعنی میخواستم بگم حقیقتش رو بهم بگید …
باز دوباره حاجی نگاهی به او انداخت، با این تفاوت که این بار لبخندی بر لب داشت، گفت:
ـ دوباره که گفتی، یعنی من تا پیش از این هر چی میگفتم حقیقت نبوده؟
جوان دوباره عذرخواهی کرد. حاجی درحالی که میخندید، دستی بر شانهی او زد و گفت که سوالش را بپرسد.
ـ میخواستم بپرسم شما، شبا وقتی میخوابید، با توجه به این ریش بلند و زیبایی که دارید، پتو رو روی ریش تون میکشید یا زیر ریش تون؟
حاجی دستی به ریش حنایی رنگ و بلند خود کشید. نگاه پرسش گری به جوان انداخت و گفت:
ـ چی شده که جناب عالی امروز به ریش بنده گیر دادی؟
ـ هیچی حاجی، همین جوری!
ـ همین جوری؟ که چی بشه؟
ـ خب واسهی خودم این سوال پیش اومده بود، خواستم ازتون بپرسم. حرف بدی زدم؟
ـ نه حرف بدی نزدی ولی … چیزه …
حاجی همین طور که به محاسن نرمش دست میکشید، نگاهی به آن انداخت. معلوم بود این سوال تا به حال برای خود او پیش نیامده بود و داشت در ذهن خود مرور میکرد که دیشب یا شبهای گذشته، هنگام خواب، پتو را روی محاسنش کشیده یا زیر آن.
جوان بسیجی که معلوم بود به مقصود خود رسیده است، خندهای کرد و گفت:
ـ نگفتی حاجی، میخوای فردا بیام جواب بگیرم!
و همچنان میخندید. حاجی تبسمی کرد و گفت:
– باشه بعداً جوابت رو میدم.
یکی دو روزی از ماجرای آن روز گذشت. دست بر قضا وقتی داشتم با حاجی صحبت میکردم، همان جوانک بسیجی از کنارمان رد شد. حاجی او را صدا کرد. جلو که آمد، پس از سلام و علیک با خندهی ریز و زیرکی به حاجی گفت:
چی شده حاج آقا جواب ما رو ندادی ها …
حاجی با عصبانیت آمیخته به خنده، گفت:
ـ پدر آمرزیده، یه سوالی کردی که این چند روزه پدر من در اومد. هرشب وقتی میخواستم بخوابم، فکر سوال جناب عالی بودم. پتو رو میکشیدم روی ریشم، نَفَسَم بند اومد. میکشیدم زیر ریشم، سردم میشد. خلاصه این هفته با این سوال الکی تو، نتونستم بخوابم.
هر سه زدیم زیر خنده. جوان بسیجی، حاج محسن دین شعاری و من. دست آخر جوانک گفت:
ـ پس آخرش جوابی برای سوال من پیدا نکردی؟!